رویای خاموش

امروزدوباره دلم شکست؛ازهمان جای قبلی...!

کاش میشد آخراسمت نقطه گذاشت تا ديگرشروع نشوی...!

کاش میشد فریاد بزنم: "پایان"

دلم خیلی گرفته ...

اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد!

آدمهاازدوردوست داشتنی ترند......!

 

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:21 توسط سارا| |

چترها را ببندیم، به ضیافت قطره های پاک باران برویم و

بگذاریم باران، گناهمان را پاک کند و بشوید.

نگاه خسته مان را زیر باران تازه کنیم چرا

 که فردا طلوع پاک رویاهاست

چترها را ببندیم باران زیباست...!

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:باران,ساعت 13:38 توسط سارا| |


میگن با هرکی دوست بشی،

شکل وفرم اونو میگیری،

فکرشو بکن:

اگربا خدا دوست بشی،

چه زیبا شکل میگیری!!

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:خدا,ساعت 20:51 توسط سارا| |

 

تنهايي ام را به باد مينويسم

مي ايستد

به كوه مي نويسم

وپيش ازآن كه بشكند راه مي افتم

گفتم: چيزي بگو نگاه كردي

اما نگاه كردي وحرفي براي نگفتن داشتي

ونگاه كردي

من اگر مي دانستم اين آخرين است

جاده ها را مي بستم

كوه را كدامين باد از جاي مي كند؟

چشم را كدامين جاده؟

وكوه را كدامين باد...؟

 


نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:تنهايي ام را,ساعت 18:52 توسط سارا| |

آموخته ام که ؛ وقتی با کسی روبرو می شویم ؛ انتظار " لبخندی " از سوی ما دارد .

آموخته ام که ؛ لبخند ارزانترین راهی است که می توان با آن نگاه را وسعت بخشید .

آموخته ام که ؛ باد با چراغ خاموش کاری ندارد .

آموخته ام که ؛ به چیزی که دل ندارد ، نباید دل بست .

آموخته ام که ؛ خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن

 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:خوشبختی,ساعت 11:22 توسط سارا| |

بی هیچ صدایی می آیند...
زمانی که نمی دانی...
دردلت یک مزرعه آرزو می کارند و
 بی هیچ نشانی از دلت می گذرند...
تا تمام چیزی که به یاد می آوری،
حسرتی باشد در ازای زندگی
چقدر بی رحمند رویاها...

 

نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:3 توسط سارا| |

 دلبسته به سکه های قلک بودیم،

دنبال بهانه های کوچک بودیم،

رویای بزرگترشدن خوب نبود،

ای کاش تمام عمر کودک بودیم...

 

نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:24 توسط سارا| |

لبخند بزن ،

بدون انتظار پاسخ از دنيا،

روزي دنيا آنقدرشرمنده ميشه كه در

پاسخ لبخندت به تمام خواسته هايت تن خواهد داد...

پس لبخند بزن

 

نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:13 توسط سارا| |

چراغها را خاموش کنید

 می خواهم آسوده سر بر زمین بگذارم

غریبه، اگر می خواهی به خواب من بیایی

 نامم را که صدا می کنی، کمی آرامتر؛

 بگذار تا پسین فردا با خیال خوش تو

میان رویاهای شیرینم دست و پا زنم

 از من نگیر این لحظه های دلخوشی را

نگذار حتی خواب دیدن تو برایم عقده شود ...

 یادت می آید حرفی را که زدی؛

گفتی می روم،

گه گداری شاید به خوابت بیایم

شاید در خواب،

 تو را به آرزوی دیدنم نزدیک کنم

 لااقل همین وعده را برایم بگذار ...

 غریبه، به خاطر خدا در نگاهم صادق باش

 

 

نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط سارا| |


Power By: LoxBlog.Com