رویای خاموش

 ای کاش همه کسی را داشتیم،
برای کنار هم نشستن و حرف نزدن،
برای سکوت کردن و فهمیدنِ هم،
برای تماشای آسمان،
برای فراموش کردن هرچه باب میل نیست
و
حس کردنِ خوشی و آرامش از عمق وجود...

نوشته شده در چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:,ساعت 13:13 توسط سارا| |

برآنچه گذشت...
آنچه شکست...
آنچه نشد...
آنچه ریخت...
حسرت نخور...
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد.

نوشته شده در چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:0 توسط سارا| |

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ های سبز بید ...
عطر نرگس ، رقص باد...
 نغمه شوق پرستوهای شاد ،
خلوت گرم کبوترهای مست ،
نرم نرمک می رسد اینک بهار ...
خوش به حال روزگار ... !

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:بوی باران,ساعت 14:0 توسط سارا| |

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی، تظاهر به بی خیـــــالی،

به شادی، به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...

اما . . . چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش" ...

نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:تظاهر,,,ساعت 18:30 توسط سارا| |

 

فرشتگان روزی از خدا پرسیدند:

بارخدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را چرا آفریدی؟

خداوند گفت:غم را به خاطر خودم آفریدم

چون این مخلوق من که خوب می شناسمش

تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد!

نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:به یاد خالق,,,ساعت 14:15 توسط سارا| |

زندگی را نفس ارزش غم خوردن نیست...

و دلم بس تنگ است...

بیخیالی سپر هر درد است...

"همچنان میخندم، آنقدر میخندم که غم از رو برود"...

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:همچنان میخندم,,,ساعت 10:30 توسط سارا| |


 چه حکایت غریبی دارد دریا!...

همین که غرقش میشوی

تورا پس میزند

عشق هانند دریاست...!


نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:حکایت دریا,,,,ساعت 20:30 توسط سارا| |

آرزوها تو یه جا یادداشت کن و از خدا بخواه....

خدا یادش نمیره، اما تو یادت میره چیزایی که

الان داری یه روز آرزوت بوده....!!!

نوشته شده در دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:آرزوها,,,ساعت 14:30 توسط سارا| |

پاییزه

نارنج ها

به خاک فرو می افتند

و گنجشکها

آسمان مرا ترک می کنند

دریا نشسته است

در انتظار دیدن ماه شکسته است

فانوس های دهکده خاموش می شوند

وباغ های نارنج

در موسم تهاجم توفان

 از خاطرات فراموش می شوند!

 

نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:پاییزه,ساعت 9:15 توسط سارا| |

دانستم راز شقایق ها را زندگی باید کرد

گاه با یک دل تنگ

گاه یک دنیا ننگ

زندگی اجباریست!

چه علف باشم چه سنگ سهم من تنهاییست !!!

(سهراب سپهری)

 

نوشته شده در سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:سهراب سپهری,ساعت 12:50 توسط سارا| |

خداوندا دستهایم خالی است و

دلم غرق در آرزوها یا به قدرت بیکرانت

دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای نیافتنی خالی کن...

نوشته شده در یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:خداوندا,,,ساعت 17:10 توسط سارا| |

وقتی یک آدم رو دنیای خودت میکنی،

کوچکترین اشتباه آن آدم تمام دنیای تو را داغون میکند

پس به اندازه ی آدمها دست نزنید!!!

 

نوشته شده در شنبه 21 مرداد 1391برچسب:اندازه آدمها,,,,ساعت 11:30 توسط سارا| |

تو دفتر خاطراتم نوشتم عشق زیباست!

استاد دفتر رو دید و گفت: این رویاست

گفتم: استاد تو از عشق چه میدانی؟

گفت: در عالم عشق ، عاشق همیشه تنهاست!

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:رویا,ساعت 17:2 توسط سارا| |

 

زندگی چون گل سرخ است

پر از عطر... پر از خار... پر از برگ لطیف

یادمان باشد اگر گل چیدیم

!...عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند
 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:زندگی,ساعت 11:50 توسط سارا| |

 گاهــی باید آرزوهایت را

مثل قاصدک بگذاری کف دست

و بسپاریشان به دست باد

...تا بروند و سهم دیگران شوند

نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:مثل قاصدک,,,,ساعت 15:30 توسط سارا| |


همیشه فکر می کردم پشت دیوارهای بلند

آدمهای بزرگ زندگی می کنند،

ولی حالا می دانم که بلندی دیوارها به خاطر

کوچکی آدمهاست 

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:کوچکی آدمها,,,,ساعت 15:10 توسط سارا| |


 گاهی عمیقاً مایلم ماهی باشم!

ماهی حافظه اش هشت ثانیه است

بی هیـــــــچ خاطره ای

نوشته شده در دو شنبه 5 تير 1391برچسب:,ساعت 19:30 توسط سارا| |

  

 کاش میشد به هیچکس وهیچ چیز وابسته نشد
اینطوری دیگه نه حسرت به دست آوردنشو میخوردیم

نه غصه از دست دادنش رو...

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:کاش میشد,,,,ساعت 10:27 توسط سارا| |


شیشه ای میشکند  یک نفرمیپرسد که چرا شیشه شکست؟
مادری میگوید شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد باد سرد وحشی مثل کودک شیطان آمد،
شیشه پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد، تکه ای ازآن را برمیداشت،
مرحمی بردل تنگم میشد،
اما امشب دیدم هیچکس هیچ نگفت،
قصه ام را نشنید، از خودم پرسیدم
آیا ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر است؟
 
 


نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:مثل شیشه,,,,ساعت 19:20 توسط سارا| |

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان!

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:مزرعه,ساعت 12:15 توسط سارا| |


Power By: LoxBlog.Com